زندگی امام حسین (ع)قسمت سوم
زندگی امام حسین (ع)قسمت سوم
حضرت زينب ـ عليها السلام ـ در كاخ يزيد
يزيد دستور داد اسيران را همراه سرهاى شهيدان به شام بفرستند. قافلهء اسيران به سمت شام حركت كرد. ماءموران ابن زياد بسيار تند خو و خشن بودند. دربار شام به انتظار رسيدن اين قافله , كه پيك فتح و پيروزى محسوب مى شد, دقيقه شمارى مى كرد. به گفتهء مورخان , كاروان اسيران از دروازهء ساعات در ميان هزاران تماشاچى وارد شهر گرديد. آن روز شهر دمشق , غرق شادى و سرور, پيروزى يزيد را جشن گرفته بود! قافله ء اسيران در ميان انبوه جمعيت , كوچه ها و خيابانها را پشت سر گذاشت و تا كاخ بلند حكومت يزيد بدرقه شد
درباريان در جايگاه مخصوص نشسته و يزيد بر فراز تخت با غرور و نخوت تمام آمادهء ديدار اسيران بود. در مجلس يزيد, بر خلاف مجلس عبيدالله , همه كس راه نداشت , بلكه تنها بزرگان كشور و سران قبايل و برخى از نمايندگان خارجى حضور داشتند و از اين جهت مجلس فوق العاده مهم و حساس بود
اسيران وارد كاخ شدند و در گوشه اى كه در نظر گرفته شده بود, قرار گرفتند. چون چشم يزيد به اسيران خاندان پيامبر افتاد, و آنان را پيش روى خود ايستاده ديد, دستور داد تا سر امام حسين ـ عليه السلام ـ را در ميان طشتى نهادند. لحظه اى بعد او با چوبى كه در دست داشت , به دندانهاى امام مى زد و اشعارى را كه <عبدالله بن زبعرى سهمى > در زمان كافر بودن خود گفته بود و ياد آور كينه هاى جاهلى بود, مى خواند و چنين مى گفت
<كاش بزرگان من كه در بدر حاضر بودند و گزند تيرهاى قبيلهء خزرج را ديدند, امروز در اين مجلس حاضر بودند و شادمانى مى كردند و مى گفتند يزيد دست مريزاد! به آل على كيفر روز بدر را چشانديم و انتقام خود را از آنان گرفتيم ...>
اگر مجلس به همين جا خاتمه مى يافت , يزيد برنده بود, و يا آنچه به فرمان او انجام مى يافت , چندان زشت نمى نمود, اما زينب نگذاشت كار به اين صورت پايان بيابد; آنچه را يزيد مايهء شادى مى پنداشت , در كام او از زهر تلختر كرد; به حاضران نشان داد: اينان كه پيش رويشان سر پا ايستاده اند, دختران همان پيامبرى هستند كه يزيد به نام او بر مردم شام سلطنت مى كند. زينب با قدرت و شهامت تمام آغاز سخن كرد و خطاب به يزيد چنين گفت
خدا و رسولش راست گفته اند كه : پايان كار آنان كه كردار بد كردند, اين بود كه آيات خدا را دروغ مى خواندند و آنها را مسخره مى كردند
يزيد! چنين مى پندارى كه چون اطراف زمين و آسمان را بر ما تنگ گرفتى و ما را به دستور تو مانند اسير از اين شهر به آن شهر بردند, ما خوار شديم و تو عزيز گشتى ؟ گمان مى كنى با اين كار قدر تو بلند شده است كه اين چنين به خود مى بالى و بر اين و آن كبر مى ورزى ؟ وقتى مى بينى اسباب قدرتت آماده و كار پادشاهيت منظم است از شادى در پوست نمى گنجى , نمى دانى اين فرصتى كه به تو داده شده است براى اين است كه نهاد خود را چنانكه هست , آشكار كنى . مگر گفتهء خدا را فراموش كرده اى كه مى گويد:<كافران مى پندارند اين مهلتى كه به آنها داده ايم براى آنان خوب است , ما آنها را مهلت مى دهيم تا بار گناه خود را سنگينتر كنند, آنگاه به عذابى مى رسند كه مايهء خوارى و رسوايى است >
ادامه مطلب